.....نسیم......

۲۲بهمن.عکس.وصیت نامه.مطلب ها...
مشخصات بلاگ
.....نسیم......

س.به سایت رسمی نسیم خوش امدیددراینجابانظرات خودازمطالب ماراخبردهید
شمامی توانیدبادانلودکردن مطالب یاارسال مطالب شمادرسایت مامنتشرکنیم
درسایت ماشمامی توانیدباایمیل گزاشتن یاازبرنامه هایی مثل تلگرام.واتساپ....پیام خودیامطالب خودرابرای مدیرسایت بفرستید باتشکرمدیرسایت فرهادعباسی😉

آخرین مطالب
  • ۹۴/۱۱/۰۶
    .
  • ۹۴/۱۱/۰۶
    .

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ

امادگی دفاعی


بسم الله الرحمن الرحیم


به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد...

ـــــــــــــ

از دور خانه را زیر نظر می گیریم. حمید مثل اینکه ترسیده باشد مدام بر می گردد و از بالای شانه نگاهی به عقب می اندازد. در فرصتی مناسب که کوچه شلوغ می شود دستش را می گیرم و دنبال خودم می کشم. تمام کوچه را با سرعت هرچه بیشتر می دویم؛ به خانه ی ننه حسن که می رسیم معطل نمی کنم و خودم را داخل دالان تاریک و پیچ در پیچ می اندازم. حسن نفس نفس می زند.

-مصطفی... بیا... بیا برگردیم

:باز تو ترسیدی؟کلی نقشه نکشیدیم که حالا بخوای جا بزنی.

-اون چیه؟

:چی؟ کجا؟

-اون...

گربه ی حنایی ننه حسن از پیچ دالان رد می شود و خرامان از جلوی پایمان می گذرد. چند قدمی که جلو می رود برمی گردد و نگاهی به ظرف شیرش که تهش را هم لیسیده می اندازد. میو میویی می کند و می رود.

:خداروشکر. حتما در پشت بوم بازه که گربه اومده تو حیاط. عجب شانسی داریم. بعد هی تو بگو نمیشه. پشت سرم بیا.

پاورچین پاورچین وارد حیاط دوره ساز و قدیمی ننه حسن می شویم. پیرزن توی بزرگترین اتاق خانه که آفتاب گیر است نشسته و دارد با شانه ی چوبی موهای سفیدش را که قبلا حنا بسته شانه می کند. حمید پقی می زند زیر خنده و سریع دستش را جلوی دهنش می گیرد.

-حالا خوبه مو نداره...

:هیس... من اول میرم. وقتی رسیدم به پله ها تو هم بیا دنبالم.

درست است که پیرزن کم بینا و کم شنواست، ولی تا بحال هر دفعه که خواسته ایم پشت بام خانه اش برویم مچمان را گرفته. عجیب هر دفعه اتفاقی می افتد که متوجه می شود. باید اینبار بیشتر احتیاط کنیم. مخصوصا که ظهر است و تا عصر که سنج ودهل ها و نوحه خوانی ها شروع بشوند چند ساعتی مانده. سکوت خانه و محله اعصابم را خرد می کند. چشم از در اتاق آفتاب گیر -که مشرف به تمام خانه است-بر نمی دارم. شروع می کنم به دویدن. تا خنده می آید که روی لبهایم جا بگیرد، دو سه متر مانده تا پایم به پله ی اول پشت بام برسد صدای جیغش توی گوشم می پیچد:

"کی اونجاس؟ مردم آزارها! بی پدر مادرها... الهی خیر نبینین... الهی جز جگر بزنین... مگه دستم بهتون نرسه..."

همانطور مانده ام و جرئت تکان خوردن ندارم. خودم هم نمی دانم از چه می ترسم. حمید به دادم می رسد.

-سلام ننه حسن!

"سلام و مرگ... سلام و کوفت... مگه آزار دارین شماها؟ چرا من پیرزنو اذیت می کنین؟"

-ننه ما که نیومدیم اذیتت کنیم. مامان مصطفی آش نذری پخته، داد براتون بیاریم. الان میذارمش تو آشپزخونه.

ننه حسن که حالا بلند شده بود و با چشم های ریزش حمید را نگاه می کرد مردد می شود. حمید ظرف شیر گربه! را توی اتاقی که باید آشپزخانه باشد می گذارد. ننه حسن زیرلب غرولند می کند و به اتاق بر می گردد. همینکه پشتش را به ما می کند بدو پله های پشت بام را دو تا یکی می کنیم و بالا می رویم. درست حدس زده بودم. سنگ بزرگ که حکم کلید را برای ننه حسن دارد پشت در چوبی نیست. در پشت بام باز می شود. هوای تازه که به صورتم می خورد تمام وجودم از احساس پیر

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۲
فرهاد عباسی